گروگان گیری

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون. پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین.  دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه. سی سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن سی سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

مامان پرید وسط و گفت: این چه حرفیه امیرم داریم حرف می زنیم

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تم نمی خوره

سیاهپوشه که گوش میداد داد زد: منتظرم

بابا گفت: سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

گفتم: باشه من داوطلب

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش چی می گی مرد؟

بابا گفت: من که نگفتم امیر داوطلب شه. ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه.

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم سعید و حمیدم که آینده درخشانی

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن ولی مامان همه رو راضی کرد. اسم همه ذکور حاضر و نوشت و ریخت تو کاسه ای. سیاه پوش یکی رو انتخاب کرد. اسم من دراومد. همیشه بد میاوردم. بقیه نفس راحتی کشیدند. مامان شیون سر داد. من بردن گوشه حیاط . آماده سلاخی بودم که صدایی شنیدم. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

داستان کوتاه عاشق فراری

داستان کوتاه روح خبیث و سرکش من

داستان کوتاه گروگان گیری

داستان کوتاه پس غیرت چی میشه؟!

داستان کوتاه اولین خواستگار

داستان کوتاه یک دزدی عاشقانه

داستان کوتاه شیرین و فرهاد

مامان ,داوطلب ,گفتم ,رو ,تو ,چی ,بابا گفت ,من داوطلب ,بابام گفت ,سیاه پوش ,مامان گفت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی رختخواب آموزش تولید محتوا حسابداری AC30 و حسابر30، پایان نامه، از هنرستان تا دانشگاه پرشین تکست اخلاص | خداشناسی اسلامی learnlanguages فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی ارز دیجیتال وب‌نوشت‌های امیرحسین معیری waepogitu