روح خبیث و سرکش من

ساعت دو تا چهار بعد ازظهر، بهترین لحظات روزانگی منه. در مغازه رو می بندم. نهار و بعد خواب . اما امروز دو زنگ تلفن بد موقع، هم گند زد به  بهترین لحظاتم، هم رابطه من و روحی رو شکراب کرد.

  چشام می رفت رو هم، روحی هم میزد بیرون. ولش میکردم رو میلاد بود. منظورم برجشونه. میرفت حسرت خوری.

 شهرستان بودم، رویا تو کار نبود. خیلی ازم دور میشد، محض یکم فاصله گرفتن از کالبد به قول خودش فاسدم می چسبید به سقف. ولی تازگی هرزه شد بود.

چشام تازه رفته بود رو هم. روحی هم زده بود بیرون. از من که خارج میشه انگار از زندان رها شده. دستا رو باز کرد و با سرعت به سمت سقف اوج گرفت که بزنه بیرون. با اولین زنگ مزاحم چرتم پاره شد.

مکثی کردم.گفتم بی خیال زینگگ. صدای روحی هم میومد که جون مادرت ورندار.

گفتم: ورنمی دارم برو

دیگه داشت کامل از سقف خارج میشد که یه دفعه به کلم زد: نکنه رییس باشه. پیش میاد این وقتا زنگ بزنه. روحی لرزش گرفت.

داد  زد: خوب باشه. بلند نشو بلند نشو

تهدید کرد.

گفتم: اگه رییس باشه چی؟ شاید پشت در باشه

پیش اومده وقتی کرکره مغازه پایینه، میاد پشت در زنگ میزنه به تلفن مغازه تا کرکره رو بدم بالا.

نباید ریسک می کردم. روحی کمر به پایین سقف رد کرده بود. بدجور نگام میکرد. عربده می زد: نه بلند نشو.

نباید به حرفش گوش بدم شاید واقعی رییس باشه. خواستم بلند شم که یه دفعه روحی خودشو از سقف کشید بیرون. چرخید. داد زدم: نه روحی نه.

وای خدا با پا میخاد بیاد تو. نه.

از کالبدم خارج میشد، برگشتنی که خوب دلی از حسرت درآورده بود، شاد و شنگول با کله پایین می یومد، چرخی می زد. دقیقن مماس بر من قرار میگرفت و وارد میشد. حالا با پا از کلم قرار وارد بشه. حال منو یه زن در حال زا می فهمه. وقتی می فهمه قرار بچه با پا به دنیا بیاد. وقتی عصبیش می کردم این شکلی تلافی می کرد. چنان با پا پرید تو کلم که تمام تنم تیر کشید. تا خودشو پایین کشید و سر جاش قرار گرفت دو سه بار به اندازه بیست سانتیمتر از زمین فاصله گرفتم و دوباره پخش زمین شدم. فقط عربده می زدم: مامان. تا وقتی آروم گرفت. با زنگ تلفن دوم کامل از جا پریدم و فهمیدم چه مصیبتی نازل شده. جواب تلفن و دادم.

مشتری گفت: شب تا چه ساعتی هستین؟

عصبی گفتم: شما بیا دوازده به بعدم هستیم. کلی جاخالی هم کلی نثارش کردم.

تلفن  محکم کوبیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود. چرت نیمروز و نمیزدم تا ده شب بی حال و خسته بودم . دراز کشیدم چشمام و بستم. روحی خیره شده بود به سقف. قیافش نشون می داد شده یه روح خبیث و سرکش. آروم، من من کنان سر صحبت و باهاش باز کردم: نیم ساعت وقت داریم. میشه یه چرت زد.

محل نداد. دوباره تکرار کردم. توجهی نکرد. داشت تا سه نشه بازی نشه میشد که دهن باز کرد و گفت:

  • زر بزنی رفتم و دیگم برنمی گردم

پرسیدم: کجا؟

گفت: خونه صاحبم. این چه شامس مزخرفی بود که میون این همه آدمیزاد، خدا باید من تو جسم تو بدمه؟! فکرم مشغوله. خفه شو دارم دنبال  جواب میگردم

قاطی کرده بود. ولی واقعن به اندازه ی نیم ساعت خواب لازم داشتم. باید مخش میزدم بزنه بیرون. گفتم: ببین روحی جان من بیا و نیم ساعت بزن بیرون. خستم، خواب لازمم. ببین اصلا یه قول مردانه. دست بده دست بده (دست نداد یه لایکم فرستاد). قول میدم بیدار شدم، یعنی از لحظه ای که بیدار شدم، اینقد کار خوب و ثواب بکنم و سمت کوچکترین گناه نرم که یه هفته ای چرک و کثافتم بریزه. صیقل صیقل بشی. بشی یه روحی فابریک سفید. مثل روز اول که تو من دمیده شدی.

چیزی نگفت و چند ثانیه بعد یه نگاه عاقل اندر احمقی بهم کرد که حساب کار دستم اومد. عصبی گفت:

  •  بلند شو گم شو .تا سه میشمارم چشات هنوز بسته باشه به لقا الله پیوستم

تهدیداش جدی بود. مجبور شدم چشامو باز کنم. دست پرورده خودمه کثافت زنگار بسته. حالا باید تا ده شب چرت بزنم. تف تو روحم

داستان کوتاه عاشق فراری

داستان کوتاه روح خبیث و سرکش من

داستان کوتاه گروگان گیری

داستان کوتاه پس غیرت چی میشه؟!

داستان کوتاه اولین خواستگار

داستان کوتاه یک دزدی عاشقانه

داستان کوتاه شیرین و فرهاد

روحی ,یه ,رو ,هم ,تو ,زد ,با پا ,رییس باشه ,روح خبیث ,نیم ساعت ,روحی هم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

jadoieeshgh reyhanehasadi filmmaker گلچين مطالب اينترنتي شماره دعانویس صددرصد تضمینی ایران وجهان 09053876440 سایت تفریحی و سرگرمی کیمیا اول onlinetabliq vekalat-khoob ارزان ترین فروشگاه اینترنتی